24

یادم نمیاد هیچوقت آجرای خونه سازی داشته باشم ولی در عوض یه عالمه خمیر بازی داشتم، ماژیک و مداد رنگی و دفترایی که مامان اول با کاغذ کادو جلد میکرد و بعد با مشما

مهدی ام یه عالمه حیوونای پلاستیکیِ ریز ریز داشت، همیشه دو تا قبیله میشدیم و باهم میجنگیدیم، کتابم زیاد داشتیم، هر دو مون

یه کتاب رو سیصد بار میگفت برام بخون، منم میخوندم براش

جوجه م جلوم نشسته و با آجراش خونه میسازه، دوس دارم از تمام لحظه هاش فیلم بگیرم تا همه چی با جزییاتش یادم بمونه، همیشه به خودم میگم از این لحظه ها لذت ببر، چون روزی میرسه که ممکنه جوجه انقدر سرش شلوغ بشه که وقت گذرونی با مامان رو فراموش کنه


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها